به هواى نوشتن حال و روزم دفترم را باز میکنم تا چند صفحه اى خودم را تویش خالى کنم اما بیشتر از یک کلمه یا یک خط نمیتوانم بنویسم. خالى نمیشوم. سرریز میکنم.
هر چه یه مسافرت دو روزه مان فکر می کنم بیشتر تعجب میکنم که چطور آن کار را کردیم. دو نفری و یواشکی بی آنکه کسی به جز مادرانمان خبر داشته باشد سوار اتوبوس شدیم و تمام آن دو روز را راه رفتیم و در آخر نزدیک بود از اتوبوس برگشتمان جا بمانیم. یادم می افتد که به چند نفر از بچه ها گفتیم همراهمان بیایند که بیشتر خوش بگذرد. همه شان بهانه های بیخود آوردند. میفهمم که فقط من و مه ناز که مشکلاتمان از همه بیشتر بود نیاز بیشتری به این سفر داشتیم هر طور شده خودمان را به آن رساندیم.
خدای من وقتی به تو میگویم کمکم کن منظورم این است که بیا و آدمهای ظالم را دانه دانه از سر راهم بردار و بنشین برا آدمها حقیقت را روشن کن و بعد بیا به من امیدواری بده.
چرا میگن هرکس سرنوشتشو خودش میسازه وقتی هی تلاش میکنی زندگیت و حالت بهتر شه و نمیشه؟ چرا هی نمیشه؟