من عمیقا منتظر روزی هستم که یک نفر من را محکم تکان دهد و از خواب بیدار کند تا کابوس ها تمام شود. بعد چشمانم را باز کنم و ببینم هنوز در تابستان هشت سالگی ام هستم و قرار است چای و نان و پنیر برداریم و از شهر خارج شویم و هندوانه مان را توی اولین رودخانه ی باریکی که دیدیم بیندازیم تا خنک شود. بعد با بقیه بچه ها دنبال قورباغه بگردیم و پونه ها را بچینیم و مسابقه ی پیدا کردن قشنگ ترین سنگ برگزار کنیم و وقت برگشتن، عصر روی صندلی عقب ماشین خوابم ببرد.
من می دانم یک روز یک نفر از پشت بوته های شمشاد بیرون می آید و می گوید: کات. این بازیگر زیادی زجر کشیده. بعد مرا می نشاند روی یک چهارپایه بین بقیه عوامل فیلم و یک لیوان چای به دستم می دهد و می گوید دیگر تمام شد. این ها همه فیلم بود. چطور به ذهنت نرسیده بود که این همه رنج نمی تواند واقعی باشد؟ بعد دنیا را می بینم که از پشت دکورِ زشتِ فیلمِ تلخِ زندگیِ من، خودش را نشان می دهد و می فهمم که می توانم خوشبخت باشم و فکر شکایت کردن از کارگردان فیلم را هم نمی کنم.
من می فهمم این دنیا چیزی را کم دارد. یک چیزی مثل زندگی.
من حس ششم قوی ای دارم. حدس هایم آن قدر درست از کار در می آیند که گاهی می ترسم. وقتی کسی به موبایلم زنگ می زند، قبل از این که به اسمش نگاه کنم، می فهمم چه کسی است. می توانم پیشبینی کنم چه کسی پشت در است و حتی قبل از نگاه کردن به نتیجه کنکورم، دقیقا می دانستم که کجا و چه دانشگاهی قبول شدم.
اما این حس وقتی ترسناک می شود که وقتی از کسی خداحافظی می کنم یک ندای درونی به من می گوید این دفعه آخر است که می بینی اش.
سخت ترین کار دنیا میدونی چیه؟ تنهایی فکر کردن برای چیزهای بزرگ و تصمیم گرفتن.
از کی شروع کردم به دست کشیدن از آرزوهایی که سالها با رویای آنها به خواب میرفتم که حالا تمامشان را فراموش کردم. از کی قلبم از نفرت و خشم آنقدر پر شد که آخرین لبخندم را به یاد نمی آورم. از کی شروع کردم به بریدن از تک تک آدمهای اطرافم و آنقدر سرد و بی حوصله شدم که دیگر کسی اطرافم نماند. چه شد که نوشتن را کنار گذاشتم که آنقدر پر شدم و لبریز از حرفهای نگفته که دنیایم را فریادهای درونی پر کرده. حالا به دنبال راه هایی هستم که هر چه بیشتر من را از رویاهایم دور کند. دارم همان روزهایی را میگذرانم که روزی فکر میکردم بدترین حالت من در آینده است. دارم خودم را وابسته به جایی میکنم که از آن متنفرم و به جای اینکه کاری کنم که از حجم این نفرت کم کنم، دارم آن را هر روز بیشتر می کنم. نمی توانم ببخشم. نمیتوانم بخندم. گاهی بین ظرف شستن، تایپ کردن، خرد کردن گوجه های سالاد، زیر و رو کردن شال های توی کمد یا سر و کله زدن با فتوشاپ، زیر گریه می زنم. وقتی یادم می آید الان چه جایی می توانستم باشم و دیگر هیچ وقت نیستم.