پناه می برم به تنهایی، به غریبه های دور، از شر هم خون های خون آشام...
پناه می برم به تنهایی، به غریبه های دور، از شر هم خون های خون آشام...
آنقدر عکس های جنگل های بلوط و آسمان خوشرنگ و غروب های دلچسب برایم فرستاد تا راهی شدم. کردستان هدیه بزرگی بود که به من داد. هوایی که یک روز در میان بارانی بود. خیابان هایی که منظره ته شان نه با برج های بتنی که با کوه های سبز تمام می شد. لاله ها، بابونه ها، شیپوری های کنار جاده همه برای منِ کویری تازگی داشت. و کُرد ها. این انسان های زیبا و دوست داشتنی و مهربانِ مهربانِ مهربان. با آن زبانِ شیرینشان که برای موی بافته شده و آبی پر رنگ و هر چیز دیگری اسمی داشتند. و آن تلفظ غلیظ اسمم وقتی صدایم می کردند. مردان کُرد با لباس های محلیشان توی پیاده رو ها چنان غیرواقعی به نظر می رسیدند که خیره بهشان حرکاتشان را ضبط می کردم. تخته نرد بازی کردنشان را کنار پیاده رو و قلیان کشیدنشان را، گرداندن تسبیح هایِ بلند در دستشان و بلند بلند بحث کردنشان. و زنان کُرد. زیبا ترین خنده ها را داشتند. با دامن های بلند و چهره هایی که که انگار هیچ وقت به خود غم ندیده توی مغازه ها می گشتند و برای بچه هاشان نخود و گوجه سبز می خریدند و ریواس ها را زیر و رو می کردند. مهمان نوازی بی حدشان که احتمالا برگرفته از مهربانی طبیعتشان است آنقدر من را سیراب کرد که روزهای آخر دیگر غم ام را از ندانستن زبان کُردی فراموش کرده بودم و با شادی کنارشان می نشستم و سعی می کردم از روی کلمه هایی که حدس می زدم بحث هایشان را متوجه شوم. آهنگ هایشان هم که دوای دل های غمگین بود. روز آخر که رسید، ساعت آخر که رسید از بازگشت ترسیدم. از تهران و آدم های بی لبخندش و تنهایی اش و تکراری بودن مناظر سیمانی اش. و برای اولین بار پس از برگشتن از جایی که فقط چهار روز مهمانش بودم آنقدر دلم گرفت که توی اتوبوس از دلتنگی روز های بدون کردستان گریه کردم.
حالا امروز که بعد از شب بیداری اتوبوس و هشت ساعت کاری تنها کار مفیدی که انجام داده ام این بوده که برای سه روز آینده ام عدس پلو درست کنم و دلگرفتگی مخصوص روز تولدم هم به آن اضافه شده همچنان از یادآوری لحظه های سبز لبخند های گشاد می زنم و با دختر های توی آشپزخانه خوش و بش می کنم و پیاز های در شرف سوختن قابلمه کسی که نمی شناسمش را هم می زنم و می دانم که حالم تا روز ها خوب خواهد بود. ولی همچنان حسرت کار هایی را میخورم که می توانستم آنجا انجام دهم. مثلا دیروز... بین درخت های بلوط و گردو...
عصر جمعه بارانی. کتاب خواندن. تماشا کردن دخترانی که برای دیدار با یارشان آرایش میکنند. فکر کردن به هفته پر هیجانی که پیش رو دارم.
اولین تجربه ی شغلیم فردا (امیدوارم) بعد از دو هفته به پایان می رسد. بعد از دیدن کسادی شرکت مذکور فهمیدم هر چیزی آن طور که به نظر می رسد نیست. حتی اگر ظاهرش فراتر از رویاهایم باشد. بعد از تنظیم کردن سیصد و هفتاد شناسنامه اثر و هزار اسلاید پاور پوینت یاد گرفتم قرار نیست که وقتی وظیفه ام چیز دیگری است هر کاری را انجام دهم. و در نهایت وقتی خساست مدیرم را میبینم میفهمم نمیتوانم اعتماد کنم و یک سال برایش کار کنم.
فردا قرار است بروم جلوی میز مدیر و بگویم دیگر نمی توانم اینجا بمانم و متاسفانه سو استفاده هایش از من تمام می شود و به دنبال کس دیگری برای مرتب کردن آرشیو شرکت ورشکسته اش بگردد.
معلوم بود خیلی عصبانی ام؟ هستم. از خودم بیشتر.
دختران زشت، دختران غمگینى هستند که هیچوقت کسى عاشقشان نمیشود...
عزیزم. دنیا پر است از آدم های اشتباه که در جایگاه اشتباه قرار گرفته اند. نمونه اش خودِ من...
آخر شب که شد رفتم روی پشت بام. از پله های فلزی پر شیب بالا رفتم و روی لبه ی خر پشته زیر آسمانِ بی ستاره یِ تهران نشستم. خیره شدم به سرشاخه هایِ درختِ سروِ توی حیاط و تک پنجره یِ روشنِ ساختمانِ رویرویی که پرده رنگارنگ داشت و زن ساختمان پشت سری که داشت لباس های خیسش را روی بند رختی تراسش پهن می کرد. حس تازگی نداشتم. حس زندگی جدیدی که همیشه آرزویش را داشتم را نداشتم. انگار تمام غصه هایی را که فکر می کردم جایی بین شن های کویر جاگذاشتم را با خودم لا به لای روحم همراه کرده بودم. انگار خودِ خاکستری ام را داشتم ادامه می دادم. داشتم برمیگشتم توی اتاق که انعکاس ماه را روی شیشه شکسته هایی که گوشه ای افتاده بود دیدم. یادم افتاد که ماه بالای سر تنهایی ست.