امشب پیش بابابزرگ بودیم. با یک دلتنگی غریبی که انگار بعد از پنج سال رفتنش را باور ندارم نگاهش می کردم. دلم برای بوسیدن پیشانی ام توسط او تنگ بود. دلم می خواست باز هم باشد و توی اتاق خوابیده باشد و مامان بزرگ لیوان چای اش را بدهد دستم تا برایش ببرم. با حس شدید خوابیدن کنار قبرش و بغل کردن سنگ مقاومت می کردم. بغض کرده بودم. من، منی که هیچ وقت دلم نمی خواسته به گذشته برگردم، برای دوباره دیدنش حاضر بودم دوباره سال های مزخرف کودکی ام را بگذرانم. سال هایی که با این که رنگی و خوب بود، همه با هم آشتی بودند، بیرون رفتن ها بود و آب بازی ها، مهمانی ها بود و خنده ها اما دروغ بود. انگار فقط او بود که همه رشته ها را دستش گرفته بود و دنیای ما را، شادی های ما را ذره به ذره کنترل می کرد. انگار همه چیز به او وصل می شد و وقتی که رفت همه چیز پاشید. نه ناگهانی. یک پاششِ تدریجی. مثل فرسایش یک کوه در طی هزاران سال. کم کم سنگ ها تغییر شکل دادند و کوه فرو ریخت.