میتوانم تا ابد برای تصور کردنش چشمانم را روی هم بگذارم و به آن فکر کنم و مطمئن باشم حتی یک ذره هم از غلظت لبخندم بعد از تخیل کردنش کم نمیشود.
میتوانم تا ابد برای تصور کردنش چشمانم را روی هم بگذارم و به آن فکر کنم و مطمئن باشم حتی یک ذره هم از غلظت لبخندم بعد از تخیل کردنش کم نمیشود.
همیشه فکر میکردم خودم را تغییر می دهم. به تک تک برنامه هایم می رسم و آراسته و آماده وارد مرحله ی بعدی زندگیم میشوم. اما حواسم نیست که مرحله ی بعدی زندگیم خیلی وقت است که شروع شده و من هنوز تغییر نکردم. هنوز تنبلی میکنم و هنوز آدم ها از من نا امید میشوند.
دیشب یک شب بارانی لعنتی بود. یک شب بارانی که بعد از سه روز بارانی لعنتی دیگر رسیده بود. انگار سه روز مدام باریده بود تا من تصمیمم را بگیرم. دیشب شب تصمیم گیری بود. بدون هیچ تردیدی شروع کردم به نوشتن. نوشتن برای رفتن. برای جا گذاشتن نیمه ی ترسوی خودم که نمیتواند از خودش دفاع کند. برای بریدن هر چه ریشه ی پوسیده که مرا نگه داشته. ریشه هایی که حالا بوی تعفن میدهند و من به خاطره ی خوشبوی چوبی شان دلبسته بودم. خاطره ها تمام نمیشوند. بویشان عوض میشوند. میفهمی گول خورده بودی. انگار تمام روزهای خوب ساخته شده بودند تا من در یک شب بارانی تصمیم رفتن بگیرم.
بیشتر از یک هفته از ملاقات باهاش میگذره و من الان دارم با مرور حرفهایی که بهم زد می فهمم چقدر مغرورانه با من حرف زده و من رو تحقیر کرده. امید است گیرایی من در این زمینه بالاتر رود تا همان لحظه صحنه را ترک کنم و هفته های بعد از آن اینقدر خودخوری نکنم!!
برام مهمه که آدم های دنیای وبلاگ اینجا را بخوانند؟ نه. اینجا قسمتی از وجود منه که یکم خواستم آشکارش کنم. برام آمار بازدید و نظرات هیچ اهمیتی برام نداره. وقتی آمار بالا میره آدم عوض میشه. میخواد طبق سلیقه جمع بنویسه. دیگه خودش نیست. اما من خودمم. با همین سه چار تا بازدید کننده ای که نمی دونم حتی واقعین یا نه.
امروز یک حباب جدید دور خودم کشف کردم. محدوده ای که آدم های خیلی خیلی کمی را درون آن راه داده ام. با این آدم ها صاف حرف می زنم. بدون فیلتر. هر چه خودم باشم را نشانشان می دهم. تا اینجایش را هر آدمی می تواند اینجور باشد. اما من آدم های خارج از حبابم را آزار می دهم. بد آزار می دهم. تا وقتی از من دور اند و حرفی نداریم که هیچ، کلی هم مهربانم با آن ها. اما وقتی بخواهند به حباب من نزدیک شوند نمی توانم با ان ها مثل گذشته باشم. بین حرف هایم کلمه های نیشدار هم پیدا می شود. تا جایی که طرف از من برنجد و دوباره فاصله مطمئن را حفظ کند.
راستش از داشتن حبابم پشیمان نیستم. اما عده هم هستند که من دوستشان دارم ولی داخل حبابم راهشان هم نمی دهم. دلم نمی خواهد آزارشان بدهم هم. آن ها از من می رنجند و من از خودم...
که هزار بار حرفهایت را توی ذهنت نوشته باشی و غلط گیری کرده باشی و ویرایش کرده باشی و وقتی خواسته باشی بنویسی شان، خالی شده باشی...