از آرشیو بلاگفا
جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۴۷ ب.ظ
فکر کنم اسمش خدا باشد
یک حبابى قفسى هاله اى، نمیدانم چیست، دور قلبم را گرفته. اندوه ها هى مى آیند تنه میزنند به روحم میخواهند هولم بدهند میان یک گودال سیاهى که تهش دیده نمیشود و بوى گس ناامیدى مثل بخارهاى سمى ِ یک مرداب از آن بلند میشود. اما این هاله نجاتم میدهد. دردها را لمس میکنم اما نمیفهممشان. دنیایم هرچه تاریک هرچه وحشتناک هرچه پر از تنهایى، یک سوسوى طلایى تهش حس میشود. گاهى که رویم را برمیگردانم میترسم اما کافى ست از گوشه چشمم درخشش را ببینم و نفس راحتى بکشم. همین باعث میشود ته قلبم امید داشته باشم که روز به روز این تاریکى عقب میرود. چهل سال دیگر؟ باشد صبر میکنم ...
۹۳/۱۰/۱۲