از آرشیو بلاگفا
پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۴۲ ب.ظ
روزهایی که با گریه بیدار می شوم همیشه حس ناجوری دارند. من گریه کرده بودم اما وانمود کردم که کابوس دیده ام. وانمود کردم که یک خواب لعنتی تا دم صبح پشت پلکهایم مانده و وادارم می کند که به خاطرش هق هق کنم. اما هیچ کابوسی در کار نبود. همه چیز واقعی بود ری را، چیزی که روی بالشم یک لکه خیس به جا گذاشته بود یک خاطره بود. می بینی ری را؟ آنقدر ها هم که فکر می کنی قوی نیستم. من می ترسم. می توانی به لیست طولانی فوبیاهایم ترس از آینده را هم اضافه کنی. تمام امروز حواسم را پرت می کردم از آینده؛ که قلبم تند نزند که چشمهایم دوباره پر نشوند که نفسم نگیرد... امروز را با بیقراری گذراندم با ترس از اینکه فردا آرامشی دارم یا نه ...
کاش میشد بنویسم که چه کشیدم.... کاش میشد...
۹۳/۱۱/۰۲