ترس طولانی
من از اون آدمام که توی تحمل کردن همیشه خوبم. توی بازی هایی که باید یه چیزی رو تحمل کنم همیشه برنده ام. گذاشتن پاها توی چشمه آب یخ. با زانوهای خمیده و دستای رو به جلو ایستادن. زل زدن توی چشم حریف و نخندیدن. قایم شدن توی یه جای تنگ و تکون نخوردن موقع قایم باشک.
اما این خوب نیست. یه جاهایی آدم باید تحملش تموم شه. باید داد بزنه. باید به خودش تکون بده و از مخفیگاهش بیرون بیاد. آدم بهتره گاهی تحمل خودِ مزخرفشو نداشته باشه و بخواد عوضش کنه. باید صبرش تموم شه و مسیر طولانی رو بره تا برسه به جایی که دوستش داره. این تحمل کردنا معنیش ترسه. معنیش اینه که من نمیخوام از پیله ام بیرون بیام. نمیخوام عوض شم. من حاضرم با همه این مشکلات بسازم و دم نزنم ولی قدمی برندارم برای از بین بردنشون. یعنی من به اندازه کافی دوستت ندارم که بتونم برات کاری کنم. این دلداری دادنا، درست میشه ها، صبر داشته باش ها اینا همش نشونه ترسه.
و من خیلی ترسو ام.
من پر از تردیدم. من به خودم شک دارم. به تونستن هام. نه همیشه. بعضی وقتا با لبخند به رویاهام فکر می کنم و اونقدر نزدیک میبینمشون که فقط کافیه دستمو دراز کنم تا بگیرمشون. اما یه شبایی میشه که از ترس آینده خوابم نمیبره. و بدترین چیز اینه که ترسهام همیشه قوی تر از امیدهام بوده. اونقدر قوی بوده که نذاشته تا الان هیچ کاری انجام بدم. ترس هام دست و پای منو توی ساده ترین کارهام میبندن و بهم اجازه نمیدن حتی یه قدم به سمتشون بردارم. ولی وقتی باز هوا آفتابی میشه و ترسها یه گوشه قایم میشن و میبینم که چقدر ایده دارم و چقدر آرزو که منتظرن من برم سراغشون به خودم بد و بیراه میگم که چرا با این مزخرفات وقتمو تلف کردم. و این پروسه اونقدر تکرار میشه که به خودم بی اعتماد میشم. وقتای امیدواری هم بعد از رویاپردازیام به خودم یاداوری میکنم که این حالت چند روز بیشتر طول نمیکشه و اون وقته که باز خیره میشی به سقف و سعی میکنی خاطرات بد بچگیتو به آینده نامعلومت ربط بدی.
من از خودم خستم. خیلی هم خستم.