فصل سرد
زیر لحاف پنبه اى گرمم خود را مچاله کرده بودم و سردم بود. درونم یخ کرده بود. خالى شده بودم. مثل زن باردارى که بچه اش توى شکم مرده باشد. من تمام خیالاتم را سقط کردم. تمام رویاهاى شیرین و سبزى که لبخند به لبهایم مى اورد و ساعت هاى طولانى انتظار را برایم آسان مى کرد توى خاک چال کردم. من هم یکى مثل میلیون ها و میلیاردها آدم که از ابتداى هستى به واقعیت تلخ اطراف خود رسیده باشند بودم که حقیقت مثل یک تگرگ ناگهانى وسط تابستان روى سرم فرود آمده بود. من حتى خوابش را دیده بودم. بارها و بارها و هر صبح با فکر کردن به آن بیدار میشدم و هر شب با پیچیدن رویاى گرمش دور بدنم به خواب رفته بودم. اما یک شب ناگهانى دیگر به آن فکر نکردم. تمامش را با اشک ها از سرم بیرون ریختم و حالا چیزى جز یک لکه ى شور روى بالشم از آن خاطره اى نمانده. من خیال مى کردم میتوانم هر کارى را انجام بدهم. هر کارى را! من قدرت دوست داشتن را بیش از اندازه بالا بردم و از همان ارتفاع زمین خوردم. من فراموش کرده بودم که انسان ریشه هایى دارد و در نهایت باید از همان ریشه ها پیروى کند. گریزى نیست از اصل خود...