به من اشاره کرد و گفت: وگرنه میشی عین این. یکم مکث کردم. گفتم: باز خدا رو شکر من نقش درس عبرت رو دارم برای همه. وگرنه دیگه به هیچ دردی نمیخوردم. بعد یه چیزی از درونم جوشید و اومد بالا و تبدیل شد به هق هق.
به من اشاره کرد و گفت: وگرنه میشی عین این. یکم مکث کردم. گفتم: باز خدا رو شکر من نقش درس عبرت رو دارم برای همه. وگرنه دیگه به هیچ دردی نمیخوردم. بعد یه چیزی از درونم جوشید و اومد بالا و تبدیل شد به هق هق.
از سال 90 می نویسم. همان وقتی که فکر می کردم آنقدر حرف های نگفته ام زیاد شده که باید آن ها را جایی تخلیه کنم. آن زمان دغدغه هایم چیزهای دیگری بود. هنوز حمایت و محبت خانواده ام را داشتم و امیدوار بودم. زندگی در مرحله و زمان خودش سخت بود ولی می گذشت. امیدوار بودم و سرخوش. دنبال کشف خودم بودم. کشف دنیای اطرافم. کشف آدم ها. عشق هنوز برایم معنی پیدا نکرده بود. روی برگهای خشک دانشگاه راه می رفتم و شعر می گفتم. در راه خانه رویا پردازی می کردم. شب ها تا دیروقت کتاب می خواندم و می نوشتم. خوب می نوشتم. مدام می نوشتم. کم کم روزها که سخت تر شد و خواب شب ها چیزی برای فرار از فکرهای غوطه ور در ذهن، کم نوشتم. قلمم ضعیف شد. ماه ها چیزی نمی نوشتم و وقتی می خواستم بنویسم ذهنم خالی می شد. حالا هم فقط درد و رنج هایم را تایپ می کنم. راستش نوشتن در اینجا را دوست دارم اما از اینکه کسانی هستند که این کلمه ها را می خوانند خجالت می کشم. از اینکه بار غصه هایم را روی دوش آن ها می گذارم.
وقتی از گفتن جمله ای که باعث می شود بحث بی فایده و طولانی ای شکل بگیرد جلوگیری می کنم حس بالغ شدن به من دست می دهد. اما دیگر آنقدر صحبت کردن برایم سخت شده که فقط باید از آب و هوا و غذا حرف بزنم.