تا 18 سالگی هر تابستان مامان موهایم را کوتاه می کرد. یک مدل بلد بود و هر سال اوایل تابستان توی حمام می نشستم و موهایم را به اندازه همیشگی کوتاه می کردم. بعد از کنکور موهایم را بلند گذاشتم تا سه سال بعد از آن. برای اولین بار لذت داشتن موهای بلند را حس می کردم تا شهریوری که آنقدر حرف زندند تا مجبور شدم موهایم را کوتاه کنم ( چرا مدلشون نمیدی؟ زشته اینجوری. برو آرایشگاه. مدل فلان بزن. و... ) و تسلیم شدم و روی صندلی آرایشگاه نشستم و موهای نازنینم را که انقدر دوستشان داشتم بر زمین ریختم. به خانه رسیدم گریه کردم و تا چند هفته هر موقع توی آینه خودم را می دیدم بغض می کردم. بعد از آن چند سال گذشت و موهایم بلند شد. 22 سالگی اولین باری بود که به اختیار خودم موهایم را کمی کوتاه تر کردم. در این میان گاهی خودم جلوی آینه ظاهرش را قیچی عوض می کردم. 24 اسفند سال پیش در طی اندوه سنگین و طولانی قیچی را برداشتم و نصفشان را به زمین ریختم. حالا بعد از چند روزی که از نابود شدن تمام رویاهایم می گذرد و روزهایم به مرور تیره تر از قبل می شود امروز تصمیمم را گرفتم و برای فردا صبح نوبت گرفتم تا موهایم آنقدر کوتاه کنم که تمام رویاهایم از من دور شوند. تا امشب به خودم وقت دادم که حالم خوب شود. نشد.