دارم شغلم را ترک می کنم. وقتی به این جمله فکر می کنم ترس همه وجودم را می گیرد. می ترسم و آگهی های استخدام را تند و تند بالا و پایین می کنم. بعد می نشینم و به ایده هایی فکر می کنم که تمام روزهای کارمندی به آن ها فکر می کردم و منتظر بودم تا وقتی بیکار شدم آن ها را عملی کنم و با وحشت می فهمم یا آن ها را یادم رفته و یا آنقدر پوچ و مسخره به نظر می رسند که نتوانم به سراغشان بروم. بعد به مکالماتی که با مدیر دفتر و رییس شرکت انجام دادم فکر می کنم و با خودم می گویم که ممکن است آن ها باز هم بعد از حرف هایی که به آن ها زدم و اعلام استعفای من، مرا در شرکت نگه دارند؟ می ترسم و می دانم با ماندنم هم ترسم تمام نمی شود.