آن موقع ها که توی خانه حیاط دارمان بودیم یک باغچه بزرگ داشتیم. توی باغچه یک درخت انگور بود که از داربست بالا رفته بود و قرار بود همین سال ها سایه خوبی گوشه حیاط درست کند تا بعضی بعد از ظهر های تابستان بتوانیم آنجا هندوانه قاچ کنیم و روزهای طولانی را کوتاه کنیم. چند تا بوته رز و گل محمدی هم داشتیم که توی بهار حیاطمان را رنگارنگ می کردند. من سال ها به این قکر می کردم همین حوالی اواخر بهمن و اوایل اسفند که موعد هرس کردن درخت ها و گل ها بود از شاخه های اضافه به عنوان قلمه استفاده کنم و باغچه را پر کنم از گل. سال ها گذشت و من یکبار یادم می رفت شاخه ها را بردارم، یکبار هرس نمیشدند درخت ها، یک بار هم حوصله اش را نداشتم. حالا امسال که باز حرف درخت و بهار پیش آمده ما حیاط نداریم، باغچه نداریم و گل رز و محمدی نداریم.
همین تجربه باید برای من بس باشد که حواسم باشد عقب نیفتد آرزوهایم. همیشه زمان نیست. همیشه توی همان خانه نمی مانم. گاهی باید باغچه ام را ترک کنم و دیگر نمیتوانم انجام آرزوهایم را پشت گوش بیندازم.