برمیگردی و میبینی هیچ چیز عوض نشده. درختها همان درختها هستند و آدم ها هم همان آدم ها. پیرمرد هنوز هم کرفس هایش را کنار پیاده رو پهن میکند و آن توپ بنفش-نقره ای که روزی پسر فالفروش ازت خواسته بود برایش بخری هنوز پشت ویترین کفش فروشی ست. همه چیز سرجایش است به جز تو. زخم هایت بیشتر شده امیدت کمرنگ تر. میبینی روزهایی که آرزوی مردن میکردی از روزهای شادی ات بیشتر بوده و روزهای تنهایی ات از روزهایی که همزبان داشتی بیشتر. دنیا را میبینی که بی اعتنا به تو و دردهایت دارد پوزخند زنان رد میشود. رد میشود و تو را میگذارد که زخم هایت را بشماری و توی آلبوم بگذاری.
+ روی تختم توی خوابگاه نشستم. اتاق هشت نفره ای که هفت تختش اجاره رفته ولی الان به غیر از من کسی توی اتاق نیست. غمگینم. چون کسی هستم که فکر میکردم توانایی انجام هر کاری را دارم و الان میبینم هیچ کاری بلد نیستم. یا حداقل کارهایی که من را به درد بخور نشان دهد. غمگینم مثل کسی که فکر میکند تمام عمرش را اشتباه زندگی کرده.
+ حتی کسی هم که میگه تو رو همینجوری که هستی دوست دارم وقتی پشت تلفن ساکت میشی بهت میگه چقد کم حرفی.