امروز عصر داشتم فکر می کردم من همیشه بیقرارم. همیشه دلم میخواست جای دیگری بودم. همیشه جای رویایی برای خودم تصور میکردم. گاهی از خونه فراری بودم و گاهی فراری به خونه. گاهی خودم رو تصور میکردم که توی یه شهر بزرگ به تنهایی زندگی میکنم و از وضعم خوشحالم. گاهیم دلتنگی شدید اون موقعیت رو با تمام وجودم حس میکنم. امروز عصر داشتم به این تناقض بزرگ وچودم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که من آدم بیخیالی نیستم و صد در صد از محیط تاثیر میگیرم. وقتایی که دلم خونه رو زندون میبینه وقتاییه که جو خونه متشنجه، دعواست یا اینکه توجه همه به من جلب شده و میخوان ایراد بگیرن. بعد با خودم فکر کردم من توی خونه خودمون هم میتونم خوشحال و راضی باشم به شرطی که همه خوشحال باشند. مامان ناراحت نباشه عصبی نباشه خسته نباشه و از من راضی باشه. اما هرچی فکر میکنم کفه ی ناراحتی ها توی خونه خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. همیشه چیزی بوده اذیتم کنه و برای همینه که دارم چندین و چند ساله آرزو میکنم از این خونه، از این شهر برم. اما حالا که داره این آروزم محقق میشه یه حس ناراحتی توی وجودم اضافه شده. نمی دونم چرا همیشه وقتی که به آرزوهام میرسم غصه دار میشم. نمیدونم واقعن. یاد ده سالگیم میفتم که آرزو داشتم اسکیت داشته باشم و بالاخره یک روز مامان برام خرید. یه جفت اسکیت مشکی و بنفش، همون جوری که آرزوش رو داشتم. اما هیچ وقت نمیتونم اون روز رو یادم بره که همزمان با شادیم یه دلتنگی توی وجودم بود و از اینکه اون آرزو رو داشتم پشیمون بودم. چون حس میکردم لیاقت رسیدن بهش رو ندارم. چون حس میکردم نمیدونم باهاش چکار کنم. چون حس میکردم کار اشتباهی کردم که خواستمش. حالا هم همین حسو دارم. اینکه نکنه نتونم ازش استفاده کنم و بفهمم تمام این سال ها دنبال هیچ و پوچ بودم.
میدونی؟ مشکل سر قصه ی غول چراغ جادوست. اینکه فکر میکنم تعداد آرزوهایی که براورده میشن محدوده. اینکه وقتی به یه رویا دست پیدا می کنم یکی از غیب ظاهر میشه و میگه متاسفانه آرزوهای شما تموم شد. دیگه هیچ رویایی از شما به واقعیت تبدیل نمیشه.