دیشب نشستم و تک تک زخم های گذشته ام رو مرور کردم. بین همه شون رو باز کردم و کلی نمک روشون ریختم. نشستم و خودمو با یاد آوری شون زجر دادم و کاش نمی کردم. کاش همون گوشه های ذهنم مدفونشون میکردم و اجازه نمیدادم بازم روی سطح ذهنم شناور شن. از صبح هی دارم به زور جاشون میدم. دارم خودمو توجیه میکنم. دارم سعی میکنم به همون فراموشی شیرین برگردم. سخته ولی.
یک ترفند جدید یاد گرفتم برای زیاد کردن آرامشم و اون هم کم کردن خود بزرگ بینی مه. با خودم تکرار میکنم که هیچی نیستم و همه آدم های اطرافم از من بهتر و بزرگ ترند و هرچه بگویند درست است. دارم تلاش میکنم هر کاری که میکنم را کوچک جلو بدهم. دارم تلاش میکنم خودم را نادان، احمق و دست و پاچلفتی بدانم. اینجوری تحمل شکست های زندگی ام راحت تر میشود و مدام با خود نمیگویم من که انقدر توانایی دارم چرا باید کارم به اینجا برسد. درمانی مناسب برای درد های طولانی.