عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

عقده هاى بدخیم

|عقده هایی که با نوشتن باز می شوند|

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

این حس، هر روز در من تکرار می شود...


The Martian 2015

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۳
رضوان ــ

برعکس جست و جوهای قبلی ام برای پیدا کردن شغل، این دوره هر مصاحبه ای را قبول می شوم. البته این که راضی به شغل های رده پایین تری شده ام هم بی تاثیر نیست. پس از مصاحبه ای که برای استخدام در کافی شاپ انجام دادم از صبح بعدش شروع به کار کردم. روز مصاحبه صاحب کافه ( که مردی جوان و عجیب با لباس های گران قیمت بود و انگار همین الان از جشنواره ای خارجی با اولین پرواز خودش را رسانده بود و احتمالا دکمه ی سردست و دستمال ابریشمی توی جیبش از کل لباسهای کمد من گران تر بود) از من پرسید با کار سخت مشکلی نداری؟ من که تجربه کار در آشپزخانه ام را به یاد می آوردم گفتم نه. وقتی فردای آن روز داشتم زیر میزهای چوبی سفید و آبی را تی می کشیدم با خودم فکر می کردم: البته که مشکلی ندارم آقا. من همیشه آرزویم این بوده که در کافه ای تی بکشم. و وقتی بعد از هشت ساعت طاقت فرسا اطاعت کردن اموری مانند شستن فنجان های ترک خوری، خالی کردن زیر سیگاری ها، جارو زدن گلیم وسط کافه، آب کشیدن ابزار آماده سازی اسپرسو، دستمال کشیدن شیشه ی روی میزها و پیشخوان و جابجا کردن صندلی های توی پیاده رو به خانه رسیدم تصمیم گرفتم دیگر به آن جا نروم.

روز بعد اسباب کشی داشتیم. کل وسایلمان را داخل یک نیسان ریختیم و خانه مان را که توی شهرکی در حاشیه ی شهر بود به جایی مرکز شهر انتقال دادیم. بعد از ظهر همان روز در حالی که درخانه ی جدید میان کارتن های خاکی نشسته بودیم و چای می خوردیم یک نفر به من زنگ زد که از فردا بیا سر کاری که چند وقت پیش تقاضایش را داشتی. تایپیست!

حالا از آن روز، روزی نه ساعت درون دفتری خالی می نشینم و کتابی که آقای روان شناس درون سررسید کهنه ی سال 90 اش نوشته تایپ می کنم. مصاحبه ای برای شرکتی تازه تاسیس که در زمینه سرمایه گذاری فعالیت می کند هم انجام دادم که به احتمال هشتاد درصد قبول می شوم. حتی پیشنهاد یک کار تمام وقت با حقوق بالا هم از تهران داشتم که به خاطر اینکه چند ماه بعد (مثل چند ماه پیش!) با مامان به مشکل برنخورم ردش کردم. همزمان شخصی چند پروژه برای طراحی به من سپرده و مسئولیت صفحه آرایی نشریه دانشکده را هم بر عهده گرفتم. و این یعنی فرصت نکنم اتاقم را که از زمان اسباب کشی پر از وسیله است را مرتب کنم و حتی کارهای شخصی ام مثل حمام رفتن را انجام دهم. مانیتور لپ تابم در اعتراض به کار زیاد دارد از درون قابش جدا می شود و هر بار که بازش میکنم باید مراقب باشم که سیم هایش پاره نشود.

دفتر در ساختمان قدیمی است که زیر زمینش یک باشگاه بدن سازی است که قاعدتا تمام روز صدای آهنگ های تند ورزشی اش را می شنوم. وقتی که صبح یا بعد از ظهر به آن­جا می رسم در می­زنم و یک دختر که به خاطر ماسک سفید بزرگی که همیشه پوشیده است هیچ وقت صورتش را ندیدم در را روی من باز می کند. به هم سلام می کنیم و او ( که گویی همانجا، در آشپزخانه ی فرش شده ی دفتر زندگی می کند) چادرش را می پوشد و بیرون می رود. واحد کناری ( که یک پنجره ای زیر سقفی روی دیوار بین ماست) یک مطب دندان پزشکی است که ساعت ها صدای ابزارهای گوشخراشش به گوش می رسد و گاهی موسیقی سنتی هم پخش می کند. در این میان من نشسته ام و در میان صداهای مختلف تایپ می کنم، طراحی می کنم و صفحه آرایی می کنم.

هر چند ترجیحم به این است که در اتاقم بنشینم و با آبرنگ هایم نقاشی بکشم و با کتاب هایم عشق بازی کنم و داستان بنویسم و خانه را پر از گلدان کنم اما شرایطم را قبول کرده ام که در حال حاضر امکان خانه ماندن من وجود ندارد. در عوض دلخوشی ام به دیدن چیزهای ساده ای ست که در مسیر جدید پیدا می کنم. کوچه ای بن بست که نصفش مسقف  است و تهش قاب در آجر گرفته ای است که بالایش کاشی آبی ای دارد و از حیاط همسایه، درخت توتی با شاخه هایش روی آن سایه انداخته. مامور کنترل (کارت) بلیت اتوبوس که مشاوره انتخاب رشته می دهد. ترشی فروشی که جلوی مغازه اش را آب می پاشد و به پیرمردهای دوچرخه سوار سلام می کند. درخت های کاج پنجاه ساله کنار مصلی یا دیدن منظره ی شبانه ی شهر از بالکن اتاق خواهر کوچک.

پ.ن: همچنان ترجیح می دهم همین چند ساعت را هم خانه نباشم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۱
رضوان ــ
.